امروز نرفتم کتابخونه و چه اشتباهی کردم.من نباید تنها بمونم ، وقتی تنهام نمیتونم خوب تمرکز کنم.باید یکی باشه باهاش حرف بزنم .خونه ما صبح تا شب هیچ کس نیست و در این لحظه دارم دیوونه میشم از این میزان سکوت حاکم.به برنامم خوب نرسیدم.کلی فکرای منفی تو سرم میچرخن ، هوا ابره و به شدت سرده.احساس میکنم چقدر همه چیز دارکه.

دوست دارم گریه کنم و به زمین و زمان لعنت بفرستم.

حتی حوصله ندارم برم بیرون.برم دوش بگیرم شاید بهتر شد ، ها؟ یه فیلم هم ببینم و یکمم برقصم .بعد زنگ بزنم ناهید یا شاید هم عقیق.اصلا هیچکدوم.:'(

چرا اینقدر پاییز دل گیر شده.احساس میکنم قلبم تو سینه م مچاله شده :'(


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها