Let Me Fly Once again



  Just 2 h later I called her and started to complaining and gave some excuses'I Feel that I'm lonliest fuckin girl on the earth , I'm so tired because of this shitty world , everything is  complicated'  She listened to all of my nags

"U know? I'M Here because i don't believe excuses , s.one broke u?no one holds ur hands?fuck them! , u got this? U need nothing but yourself , u don't need them , this is the TRUTH , u wanna face the truth or wanna cry about it?wht u gonna do? , be honest with yourself , Just look in the mirror and see the fuckin amazig girl in it ,"

Do whatever u want , achieve ur dream whatever it is"

You're fuckin amazig and I believe u with whole of ma heart"

She said.


امروز نرفتم کتابخونه و چه اشتباهی کردم.من نباید تنها بمونم ، وقتی تنهام نمیتونم خوب تمرکز کنم.باید یکی باشه باهاش حرف بزنم .خونه ما صبح تا شب هیچ کس نیست و در این لحظه دارم دیوونه میشم از این میزان سکوت حاکم.به برنامم خوب نرسیدم.کلی فکرای منفی تو سرم میچرخن ، هوا ابره و به شدت سرده.احساس میکنم چقدر همه چیز دارکه.

دوست دارم گریه کنم و به زمین و زمان لعنت بفرستم.

حتی حوصله ندارم برم بیرون.برم دوش بگیرم شاید بهتر شد ، ها؟ یه فیلم هم ببینم و یکمم برقصم .بعد زنگ بزنم ناهید یا شاید هم عقیق.اصلا هیچکدوم.:'(

چرا اینقدر پاییز دل گیر شده.احساس میکنم قلبم تو سینه م مچاله شده :'(


شاید این اولین باری باشه که از دلهره داشتن خوشحالم! دلهره صبح زودتر بیدار شدن ، دلهره وقت تلف نکردن ، دلهره به برنامم برسم ، دلهره برای آزمون خوب آماده شم ، دلهره حواسم به بدنم و مغزم باشه ، دلهره حواسم به دوستام باشه ، دلهره حواسم باشه یه روز درمیون مامانو بغل کنم که غصه‌ش نشه ، دلهره زیاد نت نیام ، دلهره درسارو تا فلان تازیخ برسونم به فلان جا و هزارتا نگرانی دیگه.

و شاید از اول شهریور تاحالا اولین باریه که حس میکنم واقعا دوباره کنکوری شدم!!

دیگه حس بدی به این قضیه ندارم ، دیگه به خاطرش تا دو صبح گریه نمیکنم و انگار این خاصیت زمانه.ما عادت میکنیم.و این یه مکانیسم دفاعی واسه ادامه ی حیات هست.اتفاقا دیشب به یه دوستی میگفتم دیگه انگار هیچ چیز ناراحتم نمیکنه! شاید بگید چقدر خوب اما این نوعی از بی حس شدنه ، مثل اینه که بخشی از قلب و مغزت خواب بره و دی اکتیو شه.

امروز احساس میکردم چقدر مفهوم 'کنکور' برام عوض شده ، انگار خیلی هم مهم نباشه تهش ، یعنی مهم هستا ، اما مهم تر از اون اینه که با الانم حال کنم.کیفشو ببرم که زندگیه چیه مگه مائده؟ یه هدف و صرفا رسیدن بهش؟

به مغزم که نگاه میندازم تو پس زمینه پر چیزایه کوچیک کوچیکیه که ته نشین شده و انگار کاری از دستم برنیومده باشه براش همونطور رها شده.بعضی وقتا که هم میخوره ،میاد رو و آزارم میده

ولی میخوام رها باشم ، نمیخوام خودمو زنجیر کنم ، اذیت میشم.میخوام زندگی کنم و مگه زندگی چیه مائده؟

دارم هم میخورم ، فشرده میشم ، منگنه میشم ، شاد میشم ، غمگین میشم ، عاشق میشم ، بی حس میشم و انگار کلش همینه ، کل زندگی.


بکـــس! آیا خبر دارید اون شکل فرآیند تنفس پرندگان که آخرین صفحه تبادلات گازی بود حذف شده؟؟؟؟ -_- فازشون چیه خدایی اینا! از اون کلی سوالای باحال و چالشی میشد طرح کرد! (وی از اینکه ساعت ها برای یادگرفتنش وقت گذاشته بود و تست زده بود و حال با جای خالیش مواجه شده ماتحتش آتش گرفته!:دی)

فصل قلب هم اونجا که ساختار بافتی رو اشتباه نوشته بودن درستش کردن.دیگه تغییر خاصی نکرده!

دینی رو هنو چک نکردم-_- این هفته نرفتم کتابخونه ندارم کتاب چاپ ۹۶رو!

دیگه اینکه این کتابای چاپ ۹۶ـی که دارم مال دخترداییمه بعد چندجا رنگین کمون کشیده نوشته rainbow is life ! از اینکه یه دخترداییه LGBT دارم بسیور خرسندم.

یه جاهاییش هم نوشته: I don't wanna be your babe

دخترداییم قیافش خیلی اروپاییه!چشای آبی و موی بور و اینا ، خوشگله خیلی! بعد یه جا نوشته: you said come on my baby you're so pretty , I'm not your baby if you think i'm pretty!

اصلا انگار آدم تا حرفای اطرافیانش رو نشنوه هیچی نمیدونه ازش.ما باهم خیلی شیش(!) می باشیم ولی خب احساس میکنم هیچی نمیدونم ازش!

 

+دوازده ساعت دیگه وبلاگم حذف میشه!


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها