شاید این اولین باری باشه که از دلهره داشتن خوشحالم! دلهره صبح زودتر بیدار شدن ، دلهره وقت تلف نکردن ، دلهره به برنامم برسم ، دلهره برای آزمون خوب آماده شم ، دلهره حواسم به بدنم و مغزم باشه ، دلهره حواسم به دوستام باشه ، دلهره حواسم باشه یه روز درمیون مامانو بغل کنم که غصه‌ش نشه ، دلهره زیاد نت نیام ، دلهره درسارو تا فلان تازیخ برسونم به فلان جا و هزارتا نگرانی دیگه.

و شاید از اول شهریور تاحالا اولین باریه که حس میکنم واقعا دوباره کنکوری شدم!!

دیگه حس بدی به این قضیه ندارم ، دیگه به خاطرش تا دو صبح گریه نمیکنم و انگار این خاصیت زمانه.ما عادت میکنیم.و این یه مکانیسم دفاعی واسه ادامه ی حیات هست.اتفاقا دیشب به یه دوستی میگفتم دیگه انگار هیچ چیز ناراحتم نمیکنه! شاید بگید چقدر خوب اما این نوعی از بی حس شدنه ، مثل اینه که بخشی از قلب و مغزت خواب بره و دی اکتیو شه.

امروز احساس میکردم چقدر مفهوم 'کنکور' برام عوض شده ، انگار خیلی هم مهم نباشه تهش ، یعنی مهم هستا ، اما مهم تر از اون اینه که با الانم حال کنم.کیفشو ببرم که زندگیه چیه مگه مائده؟ یه هدف و صرفا رسیدن بهش؟

به مغزم که نگاه میندازم تو پس زمینه پر چیزایه کوچیک کوچیکیه که ته نشین شده و انگار کاری از دستم برنیومده باشه براش همونطور رها شده.بعضی وقتا که هم میخوره ،میاد رو و آزارم میده

ولی میخوام رها باشم ، نمیخوام خودمو زنجیر کنم ، اذیت میشم.میخوام زندگی کنم و مگه زندگی چیه مائده؟

دارم هم میخورم ، فشرده میشم ، منگنه میشم ، شاد میشم ، غمگین میشم ، عاشق میشم ، بی حس میشم و انگار کلش همینه ، کل زندگی.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها